.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۷۴→
- آره خوب شدم...دیگه از اون سرفه های اعصاب خورد کن خبری نیست!...
مکثی کرد وادامه داد:کجایی؟...خونه؟
نگاهم تواتاق ارسلان چرخید...
بازهم به دروغ گفتم: آره!...توکجایی؟
- شرکت دایی!...چه خبر از اونجا؟...متین و نیکا خوبن؟پانیذ؟مامان و بابات؟...رضا؟!
- آره همه خوبن...وباصدایی که ازشدت بغض خش دار بود ادامه دادم:کی برمیگردی ارسلان؟
- ۳ هفته دیگه!
۳ هفته دیگه؟...یعنی من باید ۳ هفته دیگه این وضعیت وتحمل کنم؟...من نمی تونم!طاقت این همه دلتنگی وندارم...چرا می خواداین همه مدت اونجابمونه؟...مگه خودش نگفت که دلش برام تنگ میشه؟پس چرا برنمی گرده؟!...چرا؟یعنی دلش واسم تنگ نشده؟...پس چرا من انقدر دلتنگشم؟ به سختی بغض توی گلوم وقورتدادم...دلم می خواست بزنم زیر گریه امابه هرسختی بود تحمل می کردم...غرورم بهم اجازه گریه کردن ونمی داد!
صدایی از اون ور خط به گوشم خورد...کسی ارسلان وصدامیزد.
ارسلان خطاب به من گفت:خانومی باید برم کار دارم...
- باشه...مواظب خودت باش!
- قربونت...توام مواظب دیاناخانوم ما باش!...خداحافظ.
لبخندتلخی روی لبم نشست...زیر لب گفتم:خداحافظ...
وتماس قطع شد!...
گوشی تلفن وروی میز گذاشتم واز جابلند شدم.به سمت تخت ارسلان رفتم و خودم وانداخت روی تخت...
پتوی روی تخت و کشیدم روی سرم...این پتوباگذشت ۷ روز هنوزم بوی ارسلان ومیده!...باولع بو کشیدم...
دیگه نتونستم مانع شکستن بغضم بشم...بغضی که وقتی باارسلان حرف میزدم سعی داشتم از شکستنش جلوگیری کنم،بلاخره شکسته شد وقطره اشکی از چشمام چکید...
سرم و محکم به بالش فشار دادم...قطره های اشک بی وقفه از چشمام جاری می شد...به هق هق افتاده بودم.
دلم برات تنگ شده ارسلان!... توچرا دل تنگ نشدی؟چجوری می تونی با وجود اون همه صمیمیت و وابستگی دلتنگ نشی؟...پس چرا من نمی تونم؟من نمی تونم این دوری وتحمل کنم.توخیلی صبوری...من مثل تونیستم!...ارسلان دلم برات تنگ شده...من نمی تونم بیشتراز این نبودنت وتحمل کنم...
اونقدر اشک ریختم و گریه کردم که بلاخره روی یه بالشت خیس از اشک خوابم برد.
مکثی کرد وادامه داد:کجایی؟...خونه؟
نگاهم تواتاق ارسلان چرخید...
بازهم به دروغ گفتم: آره!...توکجایی؟
- شرکت دایی!...چه خبر از اونجا؟...متین و نیکا خوبن؟پانیذ؟مامان و بابات؟...رضا؟!
- آره همه خوبن...وباصدایی که ازشدت بغض خش دار بود ادامه دادم:کی برمیگردی ارسلان؟
- ۳ هفته دیگه!
۳ هفته دیگه؟...یعنی من باید ۳ هفته دیگه این وضعیت وتحمل کنم؟...من نمی تونم!طاقت این همه دلتنگی وندارم...چرا می خواداین همه مدت اونجابمونه؟...مگه خودش نگفت که دلش برام تنگ میشه؟پس چرا برنمی گرده؟!...چرا؟یعنی دلش واسم تنگ نشده؟...پس چرا من انقدر دلتنگشم؟ به سختی بغض توی گلوم وقورتدادم...دلم می خواست بزنم زیر گریه امابه هرسختی بود تحمل می کردم...غرورم بهم اجازه گریه کردن ونمی داد!
صدایی از اون ور خط به گوشم خورد...کسی ارسلان وصدامیزد.
ارسلان خطاب به من گفت:خانومی باید برم کار دارم...
- باشه...مواظب خودت باش!
- قربونت...توام مواظب دیاناخانوم ما باش!...خداحافظ.
لبخندتلخی روی لبم نشست...زیر لب گفتم:خداحافظ...
وتماس قطع شد!...
گوشی تلفن وروی میز گذاشتم واز جابلند شدم.به سمت تخت ارسلان رفتم و خودم وانداخت روی تخت...
پتوی روی تخت و کشیدم روی سرم...این پتوباگذشت ۷ روز هنوزم بوی ارسلان ومیده!...باولع بو کشیدم...
دیگه نتونستم مانع شکستن بغضم بشم...بغضی که وقتی باارسلان حرف میزدم سعی داشتم از شکستنش جلوگیری کنم،بلاخره شکسته شد وقطره اشکی از چشمام چکید...
سرم و محکم به بالش فشار دادم...قطره های اشک بی وقفه از چشمام جاری می شد...به هق هق افتاده بودم.
دلم برات تنگ شده ارسلان!... توچرا دل تنگ نشدی؟چجوری می تونی با وجود اون همه صمیمیت و وابستگی دلتنگ نشی؟...پس چرا من نمی تونم؟من نمی تونم این دوری وتحمل کنم.توخیلی صبوری...من مثل تونیستم!...ارسلان دلم برات تنگ شده...من نمی تونم بیشتراز این نبودنت وتحمل کنم...
اونقدر اشک ریختم و گریه کردم که بلاخره روی یه بالشت خیس از اشک خوابم برد.
۲۴.۰k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.